انجمن اسلامی همسران و فرزندان شاهد استان اردبیل

تبلیغ و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت

انجمن اسلامی همسران و فرزندان شاهد استان اردبیل

تبلیغ و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت

انجمن اسلامی همسران و فرزندان شاهد استان اردبیل

کاربران گرامی خوش آمدید
در این وبلاگ شما می توانید به زندگی نامه، وصایا و تصاویر شهدا و مقالات در موضوع شهید وشهادت و تبلیغ و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت دسترسی پیدا کنید.

بایگانی

خاطره اسیر ۱۱ ساله و مقاومتش در برابر بعثی‌ها

سه شنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۵۸ ق.ظ
اسیر 11 ساله و مقاومتش در برابر بعثی ها
قنبرعلی بهارستانی آزاده ای است که دوران سخت و پرمشقت اسارت را اینگونه بیان می کند:
ما در آبادان ساکن بودیم. وقتی جنگ شد پدرم پیرمردی 70 ساله بود و من هم که نوجوانی 11 ساله بودم، به همراه او خانواده ام را به یکی از شهرهای دور از خوزستان منتقل کردیم. سپس به آبادان برگشتیم، اما در هنگام عبور از جاده ماهشهر_ آبادان به اسارت نیروهای عراقی درآمدیم. دو برادر دیگرم هم در روزهای اول جنگ شهید شده بودند و یکی دیگر از آن ها هم در جبهه های غرب کشور به اسارت دشمن بعثی درآمده بود.
تداعی خاطرات دوران سخت اسارت برای من سخت نیست، اما با بازگویی اتفاقات آن روزها، از مکدر شدن خاطر مخاطبانی که این گزارش را می خوانند، نگرانم.
در روزهای اول اسارت، وقتی با دیگر اسرا، در صف تحویل وسایل شخصی مان به بعثی ها ایستاده بودم، یکی از افسران عراقی با مشاهده من به سویم آمد.
فکر کرد چون جثه کوچکی دارم و کم سن و سال هستم از جنگ و جنایات صدام و نیروهای بعثی چیزی نمی دانم، در حالی که این طور نبود و من از آن ها متنفر بودم. اخم کرده و به افسر عراقی خیره شدم که ناگهان اناری را به من تعارف کرد، اما نمی خواستم انار را از دست یک افسر عراقی که دشمن مردم ما بود بگیرم. با اصرار پدرم که می گفت انار را بگیر تا افسر از پیش ما برود، با عصابنیت انار را از او گرفتم و بلافاصله زیر پایم آن را له کردم.
 
خاطره سوزاندن کف پای اسیر ایرانی با اتو هنوز آزارم می دهد
افسر عراقی پس از مشاهده این صحنه با خشم به سویم هجوم آورد و با کشیده محکمی که به صورتم زد، من را بر زمین انداخت و از صف بیرون کرد. از این دست شکنجه ها کم نبود و پس از اسارت افسران عراقی هر روز به نحوی از ما با شکنجه های مختلف پذیرایی می کردند.آن ها جسم ما را شکنجه می دادند و ما با ایستادگی و مقاومت روحشان را آزرده می ساختیم و بیشتر عصبانی و بازنده می شدند.
فرماندهان و افسران بعثی می خواستند ما را مجبور کنند که برایشان بلوک سیمانی بسازیم، اما ما به همراه برخی از اسرا در اردوگاه، از انجام این کار سر باز زدیم و زیر بار نرفتیم و از ما کینه کردند و به بهانه‌های مختلف ما را شکنجه می‌کردند.
بعثیان از شکنجه و تنبیه ما با میلگرد آهنی، نبشی، چوب، شلنگ، کابل و خلاصه هر چه که دم دستشان بود، نمی گذشتند. ما زیر بار حرف زور عراقی ها نرفتیم، چون اگر یکی از خواسته هایشان را اجابت می کردیم، درخواست بعدی آن ها به دنبالش صادر می شد. امروز هم مثل آن روزها زیر بار حرف زور و ظلم کشوری چون آمریکا نخواهیم رفت.

پس از شکنجه ما را وادار به راه رفتن روی پاهای تاول زده می کردند
شکنجه گران ما در اردوگاه های بعثی کسانی بودند که در نهایت بی رحمی، پس از پایان شکنجه ما را مجبور می کردند که روی پا راه برویم تا تاول زخم مان باز شود و از دیدن اذیت شدن ما لذت می بردند، اما اسرا بعد از این شکنجه ها بیشتر مراقب هم بودند.
شب و روزهای طولانی اسارت برای من و پدرم بالاخره تمام شد و من به دلیل کم سن و سالی و پدرم هم به دلیل کهولت سن به همراه چند تن از اسرای جانباز و زخمی آزاد شدیم و به کشور بازگشتیم.
علی رغم اینکه به هنگام آزادی، نماینده صلیب سرخ به من گفت که اگر بار دیگر در جنگ اسیر شوم، قانون اجازه اعدام من را به کشور عراق داده است، طاقت نیاوردم.
 
خاطره سوزاندن کف پای اسیر ایرانی با اتو هنوز آزارم می دهد
پس از بازگشت به کشور، تاثیر حال و هوای غریب دوران اسارت و احساس مسئولیتی که نسبت به کشورم داشتم، بعد از فراگیری آموزش های نظامی و امدادی به جبهه رفتم. دستور امام خمینی (ره) این بود که هر کس که می تواند به جبهه برود. خواستم حرف امام(ره) بر زمین نماند ‌و راهی شدم.
امروز اگر چه ناملایمات و نامهربانی برخی از مسئولان با ایثارگران و آزادگان دفاع مقدس، به طور واضح مشاهده می شود، اما ما به به و چه چه دشمنان این نظام را بی پاسخ نمی‌گذاریم و اجازه نمی دهیم که ما را از هدفمان که پشتیبانی و اجرای اوامر رهبرانقلاب است، منصرف کنند.
عده ای ما را سنگ زدند و هلهله شان روایت داغ کربلا را برایمان تازه کرد
رنجبر یکی دیگر از آزادگان دفاع مقدس از خاطرات اسارت اینطور می گوید:
در دوم فروردین سال 61 در دشت عباس منطقه دهلران به اسارت نیروهای بعثی درآمده است و تا حدود دو سال بعد از پایان یافتن جنگ هم در اردوگاه های بعثی اسیر بوده است. در حین انتقال من و دیگر اسرا از استخبارات نظامی عراق به اردوگاه، ما را در حالی که مجروح بودیم، به وسیله ماشین های روباز نظامی به اردوگاه بردند. در همین حال بیش از 4 ساعت ما را در خیابان های شهر بغداد می‌چرخاندند و مردم از دیدن اسرای ایرانی شادی و هلهله می کردند و به ما سنگ می زدند.
تنها صحنه ای را تنها در میان روایات ماجرای تلخ کربلا و اسرای کربلا خوانده و مجسم کرده بودم. آن روز اما به چشم خویش آن صحنه را دوباره دیدم و به یاد شهدای کربلا صبر پیشه کردیم.
وقتی جنگ تمام شد، عراقی ها به مدت چند روز شاد بودند و افسران عراقی هر روز به ما وعده آزادی می دادند. وعده ای که بیش از دوسال طول کشید و هر روزش برای من و دیگر رزمندگان بیش از یک سال طول می کشید.
فوت امام خمینی(ره) یکی از تلخ ترین اتفاقات و بزرگترین غصه‌های ما بود که در جریان سال های اسارت ما به وقوع پیوست. هیچگاه فکر نمی‌کردیم که روزی بیاید که بدون امام(ره) زنده بمانیم.
آزادگان، جانبازان و خانواده های شهدا به فرموده مقام رهبری از سرمایه های ارزشمند این سرزمین هستند و ای کاش قدردانی و یادبود آن ها رشادت های آن ها در یک روز خلاصه نشود.