زندگی نامه شهید والامقام عبدالعلی غفاری
نام: عبدالعلی
نام خانوادگی: غفاری
نام پدر: محمدحسین
محل تولد: اردبیل
تاریخ تولد: 1326/05/25
تاریخ شهادت: 1359/03/25
محل شهادت: بانه (گردنه خان)
محل دفن: گلزار شهدای ججین
روز 25 مرداد ماه سال 1326 در عجب شیر، در خانواده ای مذهبی، نوزادی به دنیا آمد که عبدالعلی نامیده شد.
او بچه ای فوق العاده خوش اخلاق و شوخ طبعی بود و از همان دوران کودکی گل لبخند بر لبان خانواده هدیه می کرد.
بعد از گذراندن دوره ابتدایی و راهنمایی در عجب شیر به پایگاه علاقمند شده بود برای همین در همان دوران ترک تحصیل نموده و به ارتش روی آورد.
عشق و علاقه او به جنگ و جبهه از او مرد زندگی و سازندگی ساخته بود، معلم و با اراده بود و در مقابل سختیها و مشکلات زندگی صبور و مقاومت نشان می داد و از اینکه از همان سنین جوانی وارد نیروی ارتش شده بود. احساس رضایت و خوشحالی می کرد.
عبدالعلی از طرف ارتش به خدمت مقدس سربازی اعزام شد و در 24 ماه خستگی ناپذیر در مقابل دشمنان سینه سپر کرده و از مرز کشور دفاع و پاسبانی کرد.
به پاس خدمت شبانه روزی و علاقه وافر به ارتش در همانجا به استخدام پایگاه ارتش درآمده و مشغول به کار شد.
مدت 5 سال بود که در پایگاه فعالیت شبانه روزی داشت و در جریان این سالها با چند نفر از جوانان پایگاه دوستی و رفاقت عمیقی برپا کرده بود.
یکی از دوستان او که در ارتش خدمت می کرد با عبدالعلی بسیار صمیمی شده بود طوریکه گهگاهی او را در نزد خانواده اش می برد و با هم رفت و آمد داشتند.
این معاشرت ها سرانجام عبدالعلی را وارد مرحله جدیدی از زندگی کرد او به خواهر زن دوستش علاقمند شده و بعد از گذشت یکسال بالاخره او را از خانواده اش خواستگاری نمود.
سال 51 در حالیکه عبدالعلی 25 سالش بود با فاطمه حسین قلی زاده که 17 ساله بود پیوند زندگی بست.
دوره شش ماهه نامزدی آنها به سرعت گذشت و بعد در طی مراسمی ساده عروسی این دو جوان عاشق سر گرفت.
فاطمه خانه دار بود او در کنار همسری خوش اخلاق و صبور زندگی مشترک را آغاز کرد.
آنچه برای شروع یک زندگی اولیه لازم بود داشتند اما سقفی بالا سرشان که متعلق به خودشان باشد نبود و مجبور به اجاره نشین بودند.
عبدالعلی با همه مشکلات زندگی سازگار بود و محکم و استوار در برابر هر ناملایمتی مقاومت می نمود.
حد و حدود همه از بزرگترها گرفته تا بچه کوچک را نگه می داشت و مراعات همه چیز را می کرد. با بزرگترها بزرگ بود و با بچه ها مثل آنها به شیطنت مشغول می شد. اما همواره رعایت ادب و احترام را می نمود.
درکارهای منزل به همسرش کمک نموده و حتی موقع خانه تکانی تمام کارهای سنگین به عهده او بود. آنقدر مهربان و خوش اخلاق بود که همه اطرافیان و همسایه ها به او احترام می گذاشتند و اخلاق نیک و شوخ طبعی او را می پسندیدند.
در عین اینکه با همه ارتباط ولی در مقابل از افراد منافق و دور و بسیار متفر بود و از آنها خودداری می کرد.
ساعت 5/2 بعد از ظهر از پادگان به منزل می رفت و سجاده اش را پهن میکرد و به عبادت و راز و نیاز می پرداخت و بعد برای رفع خستگی مدتی چشم به هم می گذاشت.
بعد از گذشت سالها حالا او صاحب دو پسر و یک دختر شده بود علاقه زیادی به فرزندانش داشت و همیشه با آنها بازی می کرد و بازیهای کودکانه به آنها حرکات رزمی می آموخت.
آرزو می کرد پسر بزرگش در آینده فوتبالیت مشهوری شود این بود که او را تشویق به ورزش بخصوص فوتبال می نمود.
از وقتی جنگ شروع شده بود او یک کلمه در خانه حرف نمی زد و فقط به فکر رفتن و شهادت در راه خدا و دفاع از میهن افتاده بود.
از آنجا که در ارتش بود همواره با گروهی از رزمنده ها به منطقه کردستان رفته بود و در دیوان دره بانه فعالیت کرده و می جنگید.
عشق و علاقه او به جبهه و جنگ باعث شده بود که حتی در خواب هم منطقه جنگی را می دید و با فریاد از خواب می پرید.
یک شب بعد از خواندن نماز شب این خواب به سراغش آمده و او آنرا به همسرش تعریف می کرد: کره زمین با خاک یکسان شده و تنها من مانده ام آن هم در یک نقطه بسیار جای تاریکی است و تنها جایی که من ایستاده ام روشنایی دارد.
در یکی از شب ها که همه دور هم بودند و تماشای تلویزیون مشغول بودند صحنه شهدای قزوین به نمایش در آمده و فاطمه نگران و پر اضطراب بود آن شب با دلهره چشم برهم گذاشت وقتی برای نماز صبح بیدار شد شروع به گریه کرد و رو به عبدالعلی کرده و گفت: از تو خواهش می کنم ما را تنها نگذار و از رفتن به جبهه بگذر.
اما عبدالعلی به آرامش و اطمینان گفت: فاطمه جان! این همه شهید مگر همسر وپ در و مادر ندارند تو باید بعد از شهادت من مقاوم باشی و موقع خاک یاری پیکر من شعار بدهی و صبور باشی.
فرزندانمان را با شهامت بزرگ کنی و غمگین نباشی.
عبدالعلی بعد از چند روز دیگر طاقت نیاورد و کوله بارش را بست و بعد از وداع با همسر و فرزندانش برای همیشه رفت.
فاطمه که انگار دنیا بر سرش خراب شده باشد با چشمان گریان او را بدرقه کرد و در حالیکه جدائی برایش غیرقابل تحمل بود او را به خدا سپرد.
او در دیوان دره کردستان وارد عملیات شده بود و در حالیکه مدتها در سکوت خود فرو رفته بود حالا در مقابل دشمنان و بدخواهان ایستادگی و مقاومت کرده و فریادهای اعتراض آمیز از ته دل بر می آورد.
عبدالعلی داووطلبانه به همراه سیزده نفر از همرزمانش به دیوان دره رفته و در طی درگیری با دموکراتهای کرد از ناحیه گردن آسیب دیده و با اصابت گلوله به مدت 3 روز زیر پل زنده مانده بود اما سرانجام در 25 خرداد ماه سال1359 به فیض شهادت نایل آمد و در همان محل چشم به آسمان دوخته و با پرواز روح او به ملکوت آسمانها شهادت نصیبش شد و به آرزوی قلبی خود رسید.
همسرش بعد از شنیدن خبر شهادت وی شب و روز را، گریه به سر می برد، هر وقت کنار فرزندانش با غصه و ناراحتی به خواب می رفت شهید به خوابش می آمد و می گفت: فاطمه! ناراحت نشو! همه چیز درست می شود.
با صبر و تحمل بچه هایش را بزرگ کرد طوری جای خالی پدر را برای آنها پر می کرد که آنها که آنها احساس نمی کردند که پدر ندارند.
پسر بزرگش در نبود پدر، مدام سراغش را می گرفت، وقتی با پسردائی اش دعوا می کرد و او در جواب به پدرش پناه می برد و به او تکیه می داد او ناراحت می شد و پشت مادر پنهان می شد و با گریه می گفت: مادر! من بابا ندارم.
و مادر در جواب او را دلداری می داد و می گفت: پسرم! ناراحت نباش، دائی ات هم پدر او و هم بابای توست.
و حالا که سالها از آن روز می گذرد او همواره بی تاب و بی قرار شده و در همان روحیه باقی مانده است.
و مادر از ته دل از خدا صبر و تحمل میخواست و با توکل بر پروردگار و در سایه لطف یزدان، فرزندانش را بزرگ کرد.
پیکر پاک شهید عبدالعلی غفاری در گلزار شهدای ججین با خاک پیوند جاودانه خورد.
- ۹۷/۱۱/۰۱